... توفیق ...

اللهم اجعل فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

... توفیق ...

اللهم اجعل فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

... توفیق ...

راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان به این صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

طبقه بندی موضوعی

الله جَل و جَلاله :

و لَن یَجعَلَ اللهُ لِلکافِرینَ عَلی المُومنینَ سَبیلاً         "نساء،آیه 141"

خداوند هیچ راه تسلطی بر ومنان در مقابل کافران قرار نمی دهد.

مطهری زمان (استاد پناهیان) :

اباعبدالله(ع) وقتی با عمر سعد گفتگو کرد از موضع قدرت و عزت گفتگو کرد اباعبدالله(ع) وقتی با عمر سعد گفتگو می‌کرد، از موضع قدرت و عزت با او گفتگو کرد، فرمود: عمر سعد! چرا خودت را بیچاره می‌کنی؟ تو حتی باید بیایی به ما یاری کنی. در چهرۀ حسین(ع) هیچ انکساری در مقابل عمر سعد نشان داده نشد. در حالی که عمر سعد 30هزار لشکر آورده بود ولی اباعبدالله الحسین(ع) تنها چند نفر سرباز داشت؛ من‌جمله علی اصغر و قاسم بن الحسن(ع). اما حسین(ع) باقدرت سخن می‌گفت.

عقل به ما می‌گوید این دشمن خونخوار، تا مشت محکم بر دهانش کوبیده نشود و خون از سر و رویش نبارد، دست از ظلم بر نخواهد داشت.

عقل به ما می‌گوید اسرائیل خون‌آشام تا قدرت ما را نبیند، دست از قتل‌عام مردم منطقه برنخواهد داشت. کسی که عقل ندارد، حق تنفس در فضای سیاسی عاقلانۀ این کشور را ندارد.

عقل به ما می‌گوید «هیهات منا الذله»

عقل به ما می‌گوید اگر منافع دنیایی خودتان را می‌خواهید، مقابل استکبار، محکم بایستید.

عقل به ما می‌گوید: ما دشمن داریم.

عقل به ما می‌گوید: دشمنان ما خباثت خود را بیشتر کرده‌اند.

عقل به ما می‌گوید: اگر در مقابل این دشمن زورگو و مستکبر ذره‌ای کوتاه بیایید - به قول حضرت آیت الله بهجت(ره)- باید تا نوکری مطلقِ آنها عقب‌نشینی کنید.(زمزم عرفان؛ ص291)

عقل به ما می‌گوید: اگر از منافع کوتاه‌مدت به مقدار کوتاه‌مدت، بگذرید، می‌توانید به منافع پایدار برسید. عقل به ما می‌گوید: جامعۀ ما قدرت مقاومت در مقابل محاصره‌های غرب را دارد.

گزافه های گزافه گوی دوران :

- تحریم‌ها باعث شده است که ایران پای میز مذاکرات بیاید.

- ما چارچوبی را برای توافق با ایران ارائه کرده‌ایم، اما آنها سیاست خودشان را دارند

- اگر توافقی باشد، باید توافقی خوب باشد که مکانیزم‌های قابل راستی آزمایی داشته باشد تا مطمئن شویم که از آستانه هسته‌ای عبور نمی‌کنند. - اگر ما توافقی داشته باشیم، مطمئنم که توافقی خواهد بود که مانع دستیابی ایران به تسلیحات هسته‌ای خواهد شد

  • فاطمه رزم خواه

از مکه خبر آمده داغ است خبرها

باید برسانند پسرها به پدرها

از مکه خبر آمده از رکن یمانی

نزدیک اذان ناله بلند است سحرها

داغ است خبرها نکند باد مخالف

در شهر بپیچد بزند شعله به در ها

نزدیک سحر قافله ای رد شد از اینجا

باید بروم زود خودم را برسانم

حتی شده حتی شده از کوه و کمرها

از مکه خبر رفته رسیده ست به کوفه

حالا همه با خیره سری،خیره به سرها

بر خاک عزیزی ست...ولی پیرهنش را...

سربسته بگویند پسرها به پدرها

برخاک عزیزی ست و در راه عزیزی ست

خود را برسانید که داغ است خبرها

حسن بیاناتی

  • فاطمه رزم خواه

آقا جان تسلیتم را بپذیرید،هر چند هرگز لیاقت نشستن پای درس استاد شاملم نشد،اما ازآنچه حاصل عمرشان بوده می توان به وضوح کامل دید که شما امروز عزا دارید...

از دلشکستگی نائبتان می توان به خیلی چیزها پی برد...

  • فاطمه رزم خواه

سه روز نذر روزه

نذر برای سلامتی طفلان بیمار

روزه ای که حالا با این نذر واجب شده بود...

سه روز گشنگی بر حسن (ع) و حسین (ع) اش

و فاطمه (س) علی (ع)

بودن مسکین ویتیم در مدینه و با خبریشان از بخشندگیتان عجیب نبود

اما اسیر نامسلمان از کجا می دانست که دست خالی از درتان باز نمی گردد؟!

و این را خدا خوب می دانست...

می دانست که جبرئیل امینش را با پیامی از شما راهی قلب "پیام بر" اش کرد تا به همه ی عالم بگوید...

بگوید که این ها

"برترینان زمین و آسمانند"

هَل ءاتی عَلَی الِانسان...

  • فاطمه رزم خواه

ذائقه ام پیر شده

امسال

هوس میانداری کرده ام

(به نقل از خاکی نشین)

  • فاطمه رزم خواه

"ضحاک بن عبدلله مشرقی" را که می شناسی؟!

عصر عاشورا از جبهه ی حق گریخت.

بعد از آنکه صبح تا شام را در رکاب امام شمشیر زده بود.

خوف،برادر شک است و شک زاییده ی شرک.

و این هر سه ،خوف و شک و شرک،راهزنان طریق حقند...

که اگر با مرگ انس نگیری،خوف، راهِ تو را خواهد زد و امام را در راه بلا رها خواهی کرد.

شب هر چه در خویش عمیق تر می شود، اختران را نیز جلوه ای بیشتر می بخشد

و این،سر الاسرار شب زنده داران است.

اگر ناشئه لیل نباشد،رنج عظیم روز را چگونه تاب می آوریم؟

  • فاطمه رزم خواه

چند روز پیش آخرین "مادر شهید" فامیلمان هم به رحمت خدا رفت.

حواسمان هست...؟

یکی یکی دارند کم می شوند

            یکی یکی داریم از دست می دهیم توفیق بودن در هم هواییشان را...

                                           داریم محروم میشویم از برکت وجوشان...دعایشان...

دعاهایی که ورد زبانشان است و انگار می دانند قند توی دلت آب می کنند با این کارشان،سر تا پایت را که نگاه می کنند مدام دعایت می کند...

  • فاطمه رزم خواه

پرده اول

اسم اردوی جهادیمان مزین شد به نام شهید علی خلیلی . هر کدام از بجه ها یک جوری با صاحب نام جهادیمان ارتباط مستیم گرفته بودند...هر کس به روش خودش...

پرده دوم

دو روز قبل از آخرین جلسه اردوی جهادیمان بود که از طرف بچه ها مامور شدم برای خریدن جایزه هایی که به بچه ها قولش را داده بودیم.چهل هزار تومان پول دادند دستم و دو روز مهلت تا برای پنجاه تا شصت نفر جایزه تهیه کنم!از شهدا کمک خواستم و توکل کردم بخدا.

روز اول : به هر کسی که مستقیما یا با واسطه دسترسی داشتم و شاید امیدی برای خیر خواهی رو انداختم.از عضو شورای شهر گرفته تا کاندید نمایندگی مجلس!از راوی جنوب تا موسسات فرهنگی...از پیامک به قصد جمع آوری کمک نقدی از بچه های دور و اطرافمان هم دریغ نکردیم.اما دریغ از یک ریال!

روز دوم : شروع کردم به گشتن تو بازارها و مکان های مختلف...همه جا گرون تر از هر جا...می دونستم چون کار برا اسلام وشهداست و نیت بچه ها رضایت خودشون وبالاتر از اون صاحب الزمان هست به بن بست نمی خورم.عصر بود و من فقط چندتا چیز کوچیک دستم بود.رسیدم خونه.انگار منتظر بودم که از یه جایی خبری برسه...با راهنمایی یکی از افراد خانواده رفتم به دو سه تا از مغازه های محله...هرچیزی که می شد با آن پول برای شصت نفر خرید گیرم آمد!شصت تا چیز کوچک که بشود دل بچه های روستا را باهاشان به دست آورد. ده شب بود که برگشتم. با خودم فکر می کردم چون از شهدا مدد خواستم و می دونستم که بالاخره هرجور شده تا شب جور میشه این حتما کمک شهدا بهمون بوده تا پیش بچه ها شرمنده نباشیم.

اما دریغ که شهدا تا لبریزت نکنند ولت نمی کنند!

پرده سوم

نگاه حاج رضا بزرگ بود، خیلی بزرگ... حاج رضا هم سن و سال ما بود و حتی یک سال هم از من کوچک تر بود، ولی خیلی نگاه بزرگی داشت، بزرگ منش بود و در مرام و رفتار بیشتر از سنش نشان می داد. حق پدری و حالت دایه ای برای بیشتر رزمنده ها داشت و پای درد و دل همه شان نشسته بود. یادم می آید دسته عزاداری برپا کرده بودیم، گوشه ای نشسته بود به رزمنده ها خیره شده و نگاهشان می کرد، به من می گفت، ببین ابولفضل این ها را می بینی، دیگر فردا نخواهند بود، تا می توانی این ها را به تصویر بکش! شروع کرده بود به درد و دل، می گفت این رزمنده را می بینی، همسرش تا چند وقت دیگر فارغ می شود، آن یکی را می بینی این مشکل را دارد، این یکی.... معلوم بود پای درد و دل همه شان که شاید سن و سالشان هم بیشتر از خودش بودند نشسته بود و این نشانگر بزرگ منشی حاج رضا داروئیان بود. این بزرگی و در دل بچه های رزمنده جای گرفتن خصلت شهدایی همچون رضا داروئیان و احد مقیمی ها بود. وقتی مرخصی هم می آمد، وقتش برای خانه و خانواده نبود، وقتش در اختیار رزمنده و خانواده هایشان بود، وقف آنها کرده بود.

پرده چهارم

امروز کلی معطل شدیم تا پول برسد دستمان.حسابی حالم گرفته بود از آن همه معطل ماندن. دوشنبه اختتامیه است و قرار شده برای بچه ها دفتر شهدا و اسباب بازی تهیه کنیم. لوازم التحریری بسته بود.بچه ها را رساندم دم بازار سرپوشیده،قرار شد دفترها را فردا من تهیه کنم.نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم برگردم. نه شب بود که سید تماس گرفت...بقیه داستان را از زبان دل بچه ها بشنوید... تازه رسیده بودیم ابتدای بازار که تماس گرفتند و گفتند تا جایی که بتوانیم باید در خرج کردن پولها صرفه جویی کنیم.بودجه جهاد نداریم،و بودجه بسیج است و از این حرف ها...حسابی حالمان گرفته شد. کمی گشتیم.چیزی زیر سه یا چهار هزار تومان پیدا نمی شد.به پیشنهاد یکی از بچه ها قرار شد از آقایان حجره دار بگردیم دنبال کسی که بتواند کمک حالمان باشد. کسی را نشانمان دادند.رفتیم سراغش.اما...احوالات حاج آقا گرانتر از حجره های دیگر بود! نشانی دیگری بهمان دادند...حاج محمد باقر...از اول بازار شروع کرده بودیم و حالا داشتیم به تهش می رسیدیم.

حجره حاج محمد باقر...حاج محمد باقر داروئیان.خم شدم تا وضعیت را وارسی کنم.چیزی که به نگاهم گره خورده بود داشت قلبم را از جا می کند!نگاه حاج رضا بود که گره خورد به نگاهم. من دیوانه وار بچه ها را متوجه عکس روی دیوار کردم.انگار که عقل از سرمان پریده باشد.همدیگر را نگاه می کردیم و میشد صدای قلب بچه ها را با همه ی وجود احساس کرد.

حاج محمدباقر وقتی فهمید از بچه های بسیج دانشجویی هستیم و اردوی جهادی ، جور دیگری تحویلمان گرفت...از حرف هایش متوجه شدیم اخوی بزرگ حاج رضا داروئیان" فرمانده گروهان سیدالشهدا،مداح لشکر 31 عاشورا" هستند...حاج رضا...رفیق فابریک بچه های پیام نور...

وضعیت را که شرح دادیم نه فقط برای بچه هایی که در کلاسهایمان شرکت می کردند،بلکه برای همه ی بچه های روستا برایمان اسباب بازی کنار گذاشتند.شماره تماسی هم دادند که اگر باز هم کم بود بگوییم تا برایمان ارسال کنند...

حالا بچه ها انگار دنیا را در دست داشتند...

این اولین بار نبود که شهدا معرفتشان را به رخمان می کشیدند...وبا معرفتی که ازشان سراغ داریم آخرین بار هم نخواهد بود...

حالا این من بودم که بدجور پس گردنی خورده بودم...

حاج رضا! بزرگ منشیت را خوب نشانمان دادی ...شاید خوب تر از هر خوب دیگر...

  • فاطمه رزم خواه

خواهرش می گفت : هیچوقت قابل مقایسه با برادرهای دیگرم نبود.اهلنماز و روزه بود و اخلاق خوش.

مادرش می گفت دوازده ساله بود و کلاس هفتم که در بمباران تبریز به شهادت رسد.

همیشه می گوییم شهدا انتخاب شده ی خدا هستند،اما گاهی فکر می کردم آنهایی که در بمباران شهرها کشته می شوند شاید فقط اتفاق بوده!فکر می کردم شاید بیشتر از آنکه اسطوره باشند مظلومند.

اما دریغ...دریغ که توفیق خدا هیچوقت اتفاقی نمی شود و من امروز این را با همه ی وجود از حرف های ساده مادر و خواهر شهید "علی سلمان نژاد" احساس کردم.

دلت آتش می گرفت وقتی مادر رزمنده مفقود الاثر" اسد بهشتی" می گفت هر بار که کسی به سوی خانه می دود دلش می لرزد که خبری برایش آورده اند.چقدر چسبید وقتی چند نفری دوره اش کردیم و دعاهایی برایمان کرد که کلی ذوق کرده بودیم.مهمتر از همه عاقبت بخیری...

امروز بعد از مدتها که کلاسهای آموزشی اردوی جهادیمان تمام شده بود دست بچه ها را گرفتیم و به خانه شهدای روستا رفتیم.

چقدر حال دلت خوب می شد وقتی از بزرگی مادران شهدا برای بچه ها می گفتی و آنها ساکت و با تعجب گوش می دادند.

شهدای روستای امندی بخش خواجه آ.ش

  • فاطمه رزم خواه

امام خامنه ای:

خدا حاج احمد آقا را بیامرزد که میگفت : «این اواخر ،وقتی شب ها امام گریه میکردند ، دستمال برای پاک کردن اشک چشمشان کافی نبود.»حاج احمد آقا این مطلب را به صورت خصوصی میگفت. میگفت: «برای ایشان هوله می آوردیم تا اشک چشم را با آن خشک کنند.».....

حسادت و رقابت همه جا بد است، جز در امور معنوی. اگر شما دیدید که برادرتان نمازشب می خواند، شما هم وادار بشوید که نماز شب بخوانید، این چیز خیلی خوبی است، این رقابت خوبی است.قرآن به ما چه میگوید؟ می گوید: «سابقوا» مسابقه بگذارید. در کجا؟ در جمع اوری پول ؟ در جمع اوری نام و شهرت؟ نه «الی مغفرة من ربکم و جنة عرضها کعرض السماء و الارض» به سوی مغفرت و آمرزش پروردگار مسابقه بدهید، مسابقه بگذارید.

مراقب باشند جوانهایی که متصدی بخش های مختلف هستند که تقوا را، پرهیزگاری را و پاکدامنی را درون خودشان تقویت کنند، اینها چیز لازمی است.

  • فاطمه رزم خواه
http://mp313.ir//themes/mp313/imgs/baner2.gif